غزل مناجاتی با خداوند
ذرّه ذرّه معصیت کل وجـودم را گرفت بـندۀ دنـیا شدن، بـال صعـودم را گرفت خـواستم وارد شوم بر اهل توبه ناگهان مشکلی عارض شد و راه ورودم را گرفت من ضـرر از آرزوهـای بـلـنـدم دیـدهام غافل از محشر شدن یک عمر، سودم را گرفت وای از بیخیـریِ این چشم بیتقـوا شده اشک های روضهام، بود و نبودم را گرفت عهـد بـستم با امام عـصر خود آدم شوم غفلتم، قولی که بر او داده بودم را گرفت غافل از صاحب زمان سرگرم کار خود شدم کم کم این غافل شدن حال سجودم را گرفت من زمیـن افـتـادهام اما به دادم مـیرسد آن که مهرش روز اول تار و پودم را گرفت روزگـاری میشـود نام حـسین بن عـلی با دعای فاطمه گفت و شنودم را گرفت جان فدای خواهری که ناله زد در قتلگاه خون پاک حنجرت کل وجودم را گرفت خوب شد زهرا ندید و خوب شد حیدر ندید سایۀ دست کسی روی کـبودم را گرفت |